دلتنگی ها ...
دلتنگی ها ...

دلتنگی ها ...

نیمه شب بود و غمی تازه نفس
   ره خوابم زد و ماندم بیدار

    ریخت از پرتو لرزنده ی شمع

      سایه ی دسته گلی بر دیوار

        همه گل بود ولی روح نداشت

          سایه ای مضطرب و لرزان بود

            چهره ای سرد و غم انگیز و سیاه

              گوئیا مرده ی سرگردان بود

                شمع، خاموش شد از تندی باد

                  اثر از سایه به دیوار نماند

                   کس نپرسید کجا رفت ، که بود

                     که دمی چند در اینجا گذراند

                       این منم خسته درین کلبه تنگ

                         جسم درمانده ام از روح جداست

                               

                             من اگر سایه ی خویشم، یا رب

    

                         روح آواره ی من کیست، کجاست؟


دلتنگی های من

گاهی حجم دلتنگیهایم آنقدر زیاد میشود . . .

 

که دنیا با تمام وسعتش برایم تنگ میشود . . . !

 

دلــــــــتـــنــگـــــــــــم . . . !

 

دلتنگ کسی که گردش روزگارش به من که رسید از حرکت ایستاد . . . !

 

دلتنگ کسی که دلتنگی هایم را ندید . . .

 

دلتنگ خودم . . .

 

خودی که مدتهاست گم کرده ام

 . . . !

کلیپ محمد رسول الله (ص) از سامی یوسف


 دانلود کلیپ



       انّا ارسلناک شاهدا و مبشّرا و نذیرا و داعیا الى اللَّه بأذنه و سراجا منیرا 

محمداَ رسول الله


خسته ام از زمانه ای که کج فهمان و  نامردان روزگار هیچ مرزی برای گستاخی خود ندارند.

در پیامبر اعظم(ص) علم همراه اخلاق حکومت همراه حکمت  عبادت خدا همراه با خدمت به خلق جهاد همراه با رحمت  عشق به خدا همراه با عشق به مخلوقات خدا عزت همراه با فروتنى و خاکسارى روزآمدى همراه با دوراندیشى صداقت و راستى با مردم همراه با پیچیدگى سیاسى  غرقه بودن جان در یاد خدا همراه با پرداختن به صلح و سلامت جسم هست.

در او دنیا و آخرت همراه است هدفهاى والاى الهى با اهداف جذاب بشرى همراه است. او نمونه‏ ى کاملى است که خداوند در عالم وجود، موجودى کامل‏تر از او نیافریده است

 او مبشر است، بشارت‏دهنده است منذر است، بیم‏دهنده است بر همه‏ ى بشریت و بر همه‏ ى تاریخ شاهد و ناظر است فراخواننده‏ى همه‏ى بشریت به سوى خداست و چراغ نورافشان راه انسانهاست.


با تو بودن...

لحظه‌هارو با تو بودن


در نگاه تو شکفتن


حس عشق رو در تو دیدن


مثل رویای تو خوابه


با تو رفتن


با تو موندن


مثل قصه تورو خوندن


تا همیشه تورو خواستن


مثل تشنگی آبه


اگه چشمات من رو می‌خواست


تو نگاه تو میمردم


اگه دستات مال من بود


جون به دستات می‌سپردم


اگه اسمم رو می‌خوندی


دیگه از یاد نمی‌بردم


اگه با من تو می‌موندی


همه دنیارو می‌بردم


بی تو اما سرسپردن


بی تو و عشق تو بودن


تو غبار جاده موندن


بی تو خوب من محاله


بی تو حتی زنده بوندن


بی هدف نفس کشیدن


تا ابد تورو ندیدن


واسه من رنج و عذابه


اگه چشمات من رو می‌خواست


تو نگاه تو میمردم


اگه دستات مال من بود


جون به دستات می‌سپردم


اگه اسمم رو می‌خوندی


دیگه از یاد نمی‌بردم


اگه با من تو می‌موندی


همه دنیارو می‌بردم


توی آسمون عشقم


غیر تو پرنده‌ای نیست


روی خاموشی لبهام


جز تو اسم دیگه‌ای نیست


توی قلب من عزیزم


هیچ کسی جایی نداره


دل عاشقم بجز تو


هیچ کسی رو دوست نداره


اگه چشمات من رو می‌خواست


تو نگاه تو میمردم


اگه دستات مال من بود


جون به دستات می‌سپردم


اگه اسمم رو می‌خوندی


دیگه از یاد نمی‌بردم


اگه با من تو می‌موندی


همه دنیارو می‌بردم


لحظه‌هارو با تو بودن


««راستی! میان این همه اگر تو چقدر بایدی !»»


در تمام طول این سفر اگر

طول و عرض صفر را

طی نکرده ام

در عبور از این مسیر دور

از الف اگر گذشته ام

از اگر اگر به یار رسیده ام

از کجا به ناکجا ...

یا اگر به وهم بودنم

احتمال داده ام

بازهم دویده ام

آنچنان که زندگی مرا

در هوای تو

نفس نفس

حدس می زند

هر چه می دوم

با گمان رد گامهای تو

گم نمی شوم

راستی !

در میان این همه اگر

تو چقدر بایدی !



««قیصر امین پور»»

«« رمیده »»

نمی دانم چه می خواهم خدایا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پر سوز
ز جمع آشنایان می گریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگیها
به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
بدامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند
برویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند
دل من ای دل دیوانه من
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را بس کن این دیوانگی ها

«« اشک واپسین »»

به کویت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم
به دل امید درمان داشتم درمانده تر رفتم
تو کوته دستی ام می خواستی ورنه من مسکین
به راه عشق اگر از پا در افتادم به سر رفتم
نیامد دامن وصلت به دستم هر چه کوشیدم
ز کویت عاقبت با دامنی خون جگر رفتم
حریفان هر یک آوردند از سودای خود سودی
زیان آورده من بودم که دنبال هنر رفتم
ندانستم که تو کی آمدی ای دوست کی رفتی
به من تا مژده آوردند من از خود به در رفتم
مرا آزردی و گفتم که خواهم رفت از کویت
بلی رفتم ولی هر جا که رفتم دربدر رفتم
به پایت ریختم اشکی و رفتم در گذر از من
ازین ره بر نمی گردم که چون شمع سحر رفتم
تو رشک آفتابی کی به دست سایه می ایی
دریغا آخر از کوی تو با غم همسفر رفتم


««هوشنگ ابتهاج»»

«« بی پاسخ »»


در تاریکی بی آغاز و پایان
دری در روشنی انتظارم رویید.
خودم را در پس در تنها نهادم
و به درون رفتم:
اتاقی بی روزن تهی نگاهم را پر کرد.
سایه ای در من فرود آمد
و همه شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد.
پس من کجا بودم؟
شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسان داشت
و من انعکاسی بودم
که بیخودانه همه خلوت ها را بهم می زد
در پایان همه رویاها در سایه بهتی فرو می رفت.
من در پس در تنها مانده بودم.
همیشه خودم را در پس یک در تنها دیده ام.
گویی وجودم در پای این در جا مانده بود،
در گنگی آن ریشه داشت.
آیا زندگی ام صدایی بی پاسخ نبود؟
در اتاق بی روزن انعکاسی سرگردان بود
و من در تاریکی خوابم برده بود.
در ته خوابم خودم را پیدا کردم
و این هشیاری خلوت خوابم را آلود.
آیا این هشیاری خطای تازه من بود؟
در تاریکی بی آغاز و پایان
فکری در پس در تنها مانده بودم.
پس من کجا بودم؟
حس کردم جایی به بیداری می رسم.
همه وجودم را در روشنی این بیداری تماشا کردم:
آیا من سایه گمشده خطایی نبودم؟
در اتاق بی روزن
انعکاسی نوسان داشت.
پس من کجا بودم؟
در تاریکی بی آغاز و پایان
بهتی در پس در تنها مانده بودم.

«« پنجره »»

یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقهٔ چاهی
در انتهای خود به قلب زمین می رسد
و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرّر آبی رنگ
یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را
از بخشش شبانهٔ عطر ستاره های کریم
سرشار می کند .
و می شود از آنجا
خورشید را به غربت گلهای شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست .

من از دیار عروسکها می آیم
از زیر سایه های درختان کاغذی
در باغ یک کتاب مصور
از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق
در کوچه های خاکی معصومیت
از سال های رشد حروف پریده رنگ الفبا
در پشت میزهای مدرسهٔ مسلول
از لحظه ای که بچه ها توانستند
بر روی تخته حرف سنگ را بنویسند
و سارهای سراسیمه از درخت کهنسال پر زدند .

من از میان
ریشه های گیاهان گوشتخوار می آیم
و مغز من هنوز
لبریز از صدای وحشت پروانه ای است که او را
دردفتری به سنجاقی
مصلوب کرده بودند .

وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند .
وقتی که چشم های کودکانهٔ عشق مرا
با دستمال تیرهٔ قانون می بستند
و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
فواره های خون به بیرون می پاشید
وقتی که زندگی من دیگر
چیزی نبود ، هیچ چیز ، به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم ، باید ، باید ، باید
دیوانه وار دوست بدارم .

یک پنجره برای من کافیست
یک پنجره به لحظهٔ آگاهی و نگاه و سکوت
اکنون نهال گردو
آن قدر قد کشیده که دیوار را برای برگهای جوانش
معنی کند
از آینه بپرس
نام نجات دهنده ات را
آیا زمین که زیر پای تو می لرزد
تنهاتر از تو نیست ؟
پیغمبران رسالت ویرانی را
با خود به قرن ما آوردند ؟
این انفجار های پیاپی ،
و ابرهای مسموم ،
آیا طنین آینه های مقدس هستند ؟
ای دوست ،ای برادر ، ای همخون
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتل عام گل ها را بنویس .

همیشه خوابها
از ارتفاع ساده لوحی خود پرت می شوند و می میرند
من شبدر چهار پری را می بویم
که روی گور مفاهیم کهنه روییده ست
آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی من بود ؟
آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت
تا به خدای خوب ، که در پشت بام خانه قدم می زند سلام بگویم ؟

حس می کنم که وقت گذشته ست
حس می کنم که (لحظه) سهم من از برگهای تاریخ است
حس میکنم که میز فاصلهٔ کاذبی است در میان گیسوان من و دستهای این غریبهٔ غمگین
حرفی به من بزن
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد ؟

حرفی بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم .