نیمه شب بود و غمی تازه نفس
ره خوابم زد و ماندم بیدار
ریخت از پرتو لرزنده ی شمع
سایه ی دسته گلی بر دیوار
همه گل بود ولی روح نداشت
سایه ای مضطرب و لرزان بود
چهره ای سرد و غم انگیز و سیاه
گوئیا مرده ی سرگردان بود
شمع، خاموش شد از تندی باد
اثر از سایه به دیوار نماند
کس نپرسید کجا رفت ، که بود
که دمی چند در اینجا گذراند
این منم خسته درین کلبه تنگ
جسم درمانده ام از روح جداست
من اگر سایه ی خویشم، یا رب
روح آواره ی من کیست، کجاست؟
ما همه از یک قبیلهی بیچتریم
فقط لهجههایمان ما را به غربت جادهها برده است.
کسی باید امشب آواز بخواند
کسی باید امشب
با غربت جادهها و لهجهها
به قبیلهی بیچتر برگردد.
ما همه از یک گلوی پر از ترانه رها شدهایم
فقط سکوتهایمان ما را به غربت چشمها برده است.
سلام.شعر زیبایی بود!!
شعر از کیه؟؟
سلام .نه من طبع شاعری ندارم.نمیدونم مال کیه .از یکی از صفحات اینترنت پیداش کردم و نام شاعر و اسم شعرش هم نبود
این شعر واقعا خیلییییی قشنگه!!