همانقدر که زمستانِ بی برف معنا ندارد
منِ بی تو دلخوشی ندارد
همانقدر که بهارِ بی شکوفه
زیبایی ندارد
منِ بی دوست داشتنت حرفی ندارد
همانقدر که تمامِ دنیا به هوا
زنده است
من به خندیدنت امیدوار است
اینجا همه چیز به هم بستگی دارد
و هرکه می گوید نه ! حرفِ
بیهوده می گوید
اینجا من اگر یک تو نداشته باشد
من و تو یک ما نشود
گم و گور می شویم
اینجا من به تو بستگی دارم
به حرفهایت
آرامشت
بودنت
اینجا اگر تو باشی
فدایِ سرِ هرکه که می خواهد
نباشد
همانقدر که پاییز به بارانش
شناخته شده است
من به روزهایِ بارانیِ خودم
که دلتنگیِ تو
که بی تابیِ تو
می باردم
شناخته شده است
تمامِ این سال ها
می توانستم
عاشقِ هر رهگذری که می آید
بشوم
و هیچ خیالی هم از تو
در سرم نپرورانم
من می توانستم
دوست داشتن را
نکِ زبانم بنشانم
و با هر لبخندی
دهان باز کنم و بگویم :
راستی ! من دوستت دارم
من می توانستم دلم را
تکه تکه کنم
و هر تکه اش را
جایی جای بگذارم !
می بینی ؟
من می توانستم
نغمه ی
عاشقم عاشقم را
دور تا دورِ این دنیا
رقصان
زم زمه کنم
اما
تو
لعنت به این تو !
که هرکه هم که آمد
به حرمتِ جایِ پایِ تو
بر رویِ چشمانِ منتظرِ من
سر خم کرد و به ادایِ احترام
نماند !
نه که نخواهد بماند نه !
تو نگذاشتی
بس که از این زبان وامانده
در نمی آمد
چند کلامِ دلبرانه !
.
تمامِ این سال ها می توانستم
نمانم
اما ماندم
نه تنها پایِ تو
من ماندم
تا اگر هم نیامدی
دنیا ببیند
این حوالی
می شود
هر روز و هرثانیه
دل را حراجِ هر
شیرین زبانی نکرد
به من نگو وقتی که رفتم صبور باش؛
به کسی که شنا نمیداند
نمیگویند در غرقشدن عجله نکن!
بی صدا برو و در را پشت سرت ببند
تا من صدای آن پرنده را نشنوم
که نمیداند یک نفر با رفتنش
میتواند یک شهر را از سکنه خالی کند.
تا تو به ایستگاه برسی
این خانه در سکوت غرق شدهاست.