دلتنگی ها ...
دلتنگی ها ...

دلتنگی ها ...

«« تو نیستی که ببینی »»

تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است
چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
هنوز پنجره باز است

تو از بلندی ایوان به باغ مینگری
درختها و چمنها و شمعدانی ها
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب مینگرند
تمام گنجشکان
که درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفتهاند
ترا به نام صدا میکنند

هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج
کنار باغچه
زیر درختها لب حوض
درون آینه ی پاک آب مینگرند

تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
طنین شعر تو نگاه تو در ترانه ی من
تو نیستی که ببینی چگونه میگردد
نسیم روح تو در باغ بیجوانه ی من

چه نیمه شبها کز پاره های ابر سپید
به روی لوح سپهر
ترا چنانکه دلم خواسته است ساخته ام

چه نیمه شبها وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه میکند تصویر
به چشم همزدنی
میان آن همه صورت ترا شناخته ام

به خواب میماند
تنها به خواب میماند
چراغ، آینه، دیوار بی تو غمگینند

تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو میگویم

تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار
جواب میشنوم

تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو
به روی هرچه دراین خانه ست
غبار سربی اندوه، بال گسترده است

تو نیستی که ببینی دل رمیده ی من
به جز تو یاد همه چیز را رها کرده است

غروبهای غریب
در این رواق نیاز
پرنده ی ساکت و غمگین
ستاره ی بیمار است

دو چشم خسته ی من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی ...


««فریدون مشیری»»

....

دیشب که نمی دانستم به کدام یک از دردهایم بگریم…

نشستم و کلی خندیدم!

دکتر علی شریعتی

نی لبک


نی لبک آتش به جانم گشته غم
هرگز آیا زنده خاکستر شدی؟

من گدایی ها ز باران کرده ام
خواهش از مرغان پران کرده ام

نی لبک آخر کجا افغان کنیم؟

یا کدامین خانه را ویران کنیم؟

بی حریف افتاده ام در گوشه ای

نی لبک کی یاد مشتاقان کنی؟

نی لبک دردی به دل دارم بیا
سینه ای از غم کسل دارم بیا

آتش ار خواهی به جانم برزنی

خیمه هاای مشتعل دارم بیا

نی لبک هرگز چو باران تر شدی؟

رانده چون من از در دلبر شدی؟
نی لبک آتش به جانم گشته غم

هرگز آیا زنده خاکستر شدی؟

نی لبک همدرد این هجران تویی

محرم اسرار عشاقان تویی


گل ناز ...

گل نازم
تو با من مهربون باش
واسه چشمام پل رنگین کمون باش
اسیر باد و بارونم شب و روز
گل این باغ بی نام و نشون باش
من عاشقی دلخونم
شکسته ای محزونم
پناه این دل بی آشیون باش
دلم تنگه تو با من مهربون باش

گل ناز آسمونم بی ستاره است
مثه ابرا دل من پاره پاره ست
دوباره عطر تو پیچیده در باد
نفس امشب برام عمر دوباره است
من عاشقی دلخونم
شکسته ای محزونم
پناه این دل بی آشیون باش
دلم تنگه تو با من مهربون باش

گل نازم بگو بارون بباره
که چشماتو به یاد من میاره
تماشای تو زیر عطر بارون
چه با من می کنه امشب دوباره
شب و تنهایی و ماه و ستاره
من عاشقی دلخونم
شکسته ای محزونم
پناه این دل بی آشیون باش
دلم تنگه تو با من مهربون باش

آه …
گل ناز
گل ناز
گل ناز
دست خواهش کودکانه ام قد می کشد تا ساقه ات

تقدیم به هموطنان زلزله زده

برسان باده که غم روی نمود ای ساقی


این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی


حالیا نقش دل ماست در ایینه ی جام


تا چه رنگ آورد این چرخ کبود ای ساقی


دیدی آن یار که بستیم صد امید در او


چون به خون دل ما دست گشود ای ساقی


تیره شد آتش یزدانی ما از دم دیو


گرچه در چشم خود انداخته دود ای ساقی


تشنه ی خون زمین است فلک ، وین مه نو


کهنه داسی ست که بس کشته درود ای ساقی


منتی نیست اگر روز و شبی بیشم داد


چه ازو کاست و بر من چه فزود ای ساقی


بس که شستیم به خوناب جگر جامه ی جان


نه ازو تار به جا ماند و نه پود ای ساقی


حق به دست دل من بود که در معبد عشق


سر به غیر تو نیاورد فرود ای ساقی


این لب و جام پی گردش می ساخته اند


ورنه بی می ز لب جام چه سود ای ساقی


در فروبند که چون سایه در این خلوت غم


با کسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی



شعر از ه.ا. سایه

تو را

تو را دیر پیدا کردم

و خیلی زود از دست دادم

همیشه با زمان مشکل داشته ام

همین دیر و زودها

و این ساعت است

که مدام با تیک تاکش

تحویلم می دهد

جسد تکه تکه زمان را .