دلتنگی ها ...
دلتنگی ها ...

دلتنگی ها ...

چرا...؟


شب بوها ، صدایم میکنند
کوچه های منتظر
برنجهای نرسیده
نی زارهای خسته
کپورهای مردابی
همگی امشب، صدایم میکنند
غوک ها، سرود زندگی میخوانند
ماهیگیر، برای ماهی ها، قصه ی وفا میگوید
زندگی ام به چرخ سرنوشت گیر کرده ومرا با خود میچرخاند
گاهی پیش خدا میبرد مرا، گاهی هم زمینی میشوم
به سادگی دهقانان حسادت میکنم
و درصداقت دخترکهای شمالی، به ازدست رفته های کودکی ام، می اندیشم
دریا هنوز آبیست
شالیزار هنوز سبز است
گاهی وقتها، رنگین کمان را هم میبینم
و هنوز این سوال لعنتی، دست از سرم برنمیدارد، که چرا بعضی آدمها، قبل از مردن میمیرند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد