در
روزگار قدیم در شهر ری خیاطی بود که دکانش سر راه
گورستان بود . وقتی کسی میمرد و او را به گورستان می
بردند از جلوی دکان خیاط می گذشتند
.
یک روز خیاط فکر کرد که هر ماه تعداد
مردگان را بشمارد و چون سواد نداشت کوزه ای به دیوار
آویزان کرد و یک مشت سنگ ریزه پهلوی آن گذاشت
.
هر وقت از جلوی دکانش جنازه ای را به
گورستان می بردند یک سنگ داخل کوزه می انداخت و آخر
ماه کوزه را خالی می کرد و سنگها را می شمرد
.
کم کم بقیه دوستانش این موضوع را فهمیدند و
برایشان یک سرگرمی شده بود و هر وقت خیاط را می
دیدند از او می پرسیدند چه خبر ؟ خیاط می گفت
امروزسه نفر تو کوزه افتادند .
روزها گذشت و
خیاط هم مرد . یک روز مردی که از فوت خیاط اطلاعی
نداشت به دکان او رفت و مغازه را بسته یافت .
ازهمسایگان پرسید : خیاط کجاست ؟
همسایه به
او گفت : خیاط هم در کوزه افتاد
.
سلام..............ممنون که نظر دادین...........