دلتنگی ها ...
دلتنگی ها ...

دلتنگی ها ...

آرزو

 

 

 

 

همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید : "دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟" گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد! چشمانش رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. باخودگفت : حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم؟!
سالها گذشت تا اینکه روزی داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد ، با خود گفت : این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم! با فریادی غم بار سقوط کرد و با صدایی غریب که از روی تنش بلند میشد به هوش آمد!

                              حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود!

نظرات 4 + ارسال نظر
آرتا جمعه 4 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:56 ب.ظ http://arta1990.blogfa.com

درود بر شما . خیلی قشنگ بود

م.رها چهارشنبه 9 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 09:32 ب.ظ http://www.raha70sh.blogfa.com

علی! عالی بود.
برای رسیدن به خواسته های بزرگ
باید هزینه های سنگین کرد

حمیده شنبه 19 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 03:03 ب.ظ

تمثیل بسیار زیبایی بود.کاش همه بخواهند
که برای انسانها مثمر ثمر باشند.

با سلام.
خیلی خیلی ممنونم از اینکه بازم افتخار دادین و سر زدین

فاطمه پنج‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1390 ساعت 07:00 ب.ظ http://sky-line.blogsky.com

عالی بود...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد