دلتنگی ها ...
دلتنگی ها ...

دلتنگی ها ...

سخن در عشق

نخستین روز کاین چشم بلاکش
مرا از عشق او در جان زد آتش
دل از جان و جوانی بر گرفتم
امید از زندگانی بر گرفتم
چنان در عشق او دیوانه گشتم
که در دیوانگی افسانه گشتم
خرد میگفت کی مدهوش بیمار
غمش را در میان جان نگه دار
اگر دل میدهی باری بدو ده
به هر خواری که آید دل فرو ده
گهی چون شمع می‌افروز از عشق
چو پروانه گهی میسوز از عشق
میندیش ار جگر خوناب گیرد
که چشم از آتش دل آب گیرد
خراب عشق شو کاباد گشتی
غلام عشق شو کازاد گشتی
حدیث عشق انجامی ندارد
خرد جز عاشقی کامی ندارد
منوش از دهر جز پیمانهٔ عشق
میاور یاد جز افسانهٔ عشق
دلی کو با بتی عشقی نورزد
مخوانش دل که او چیزی نیرزد
نداند هرکه او شوقی ندارد
که دل بی عاشقی کامی ندارد
چرا جز عشق چیزی پرورد دل
اگر سوزی نباشد بفسرد دل
مباد آندل که او سوزی ندارد
هوای مجلس افروزی ندارد
برو در عشقبازی سر برافراز
به کوی عشق نام و ننگ در باز
کزین بهتر خرد را پیشه‌ای نیست
وزین به در جهان اندیشه‌ای نیست
شنیدم پند و دل در عشق بستم
چو مدهوشان ز جام عشق مستم
به دست عشق دادم ملک جانرا
صلای عشق در دادم جهان را
وگر در دام عشق انداختم دل
شدم آماج محنت باختم دل
از این پس کعبهٔ من کوی او بس
مرا محراب جان ابروی او بس
 

 

                                                                                                عبید زاکانی
 
 

نظرات 3 + ارسال نظر
فاطمه پنج‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:44 ق.ظ

سلام دادش من شعراشو تا حالا نخونده بودیم
راهنمایی که بودم تو کتاب فارسیمون فقط متن هایه طنزشو میذاشتنخوبه که شعراشم دیدیم

رزاس یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:17 ب.ظ http://rozas7.blogsky.com

سلام دوست عزیز.امیدوارم خوب باشید.
زیبا بود.
موفق باشید همیشه و پیروز...

فاطمه سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:35 ب.ظ http://sky-line.blogsky.com

سلام داداش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد