دلتنگی ها ...
دلتنگی ها ...

دلتنگی ها ...

اثری از حسین پناهی



ازآجیل سفره عید

چند پسته لال مانده است
آنها که لب گشودند؛خورده شدند
آنها که لال مانده اند ؛می شکنند
دندانساز راست می گفت:
پسته لال ؛سکوت دندان شکن است !

من تعجب می کنم
چطور روز روشن
دو ئیدروژن
با یک اکسیژن؛ ترکیب می شوند
وآب ازآب تکان نمی خورد!

بهزیستی نوشته بود:
شیر مادر ،مهر مادر ،جانشین ندارد
شیر مادر نخورده،مهر مادر پرداخت شد
پدر یک گاو خرید
و من بزرگ شدم
اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
جز معلم عزیز ریاضی ام
که همیشه میگفت:
گوساله ، بتمرگ!

با اجازه محیط زیست
دریا، دریا دکل میکاریم
ماهیها به جهنم!
کندوها پر از قیر شدهاند
زنبورهای کارگر به عسلویه رفتهاند
تا پشت بام ملکه را آسفالت کنند
چه سعادتی!
داریوش به پارس مینازید
ما به پارس جنوبی!

رخش،گاری کشی می کند
رستم ،کنار پیاده رو سیگار می فروشد
سهراب ،ته جوب به خود پیچید
گردآفرید،از خانه زده بیرون
مردان خیابانی برای تهمینه بوق می زنند
ابوالقاسم برای شبکه سه ،سریال جنگی می سازد
وای...
موریانه ها به آخر شاهنامه رسیده اند!!

صفر را بستند
تا ما به بیرون زنگ نزنیم
از شما چه پنهان
ما از درون زنگ زدیم!

دوستت دارم

می بینی؟

"دوستت دارم" تا به تو می رسد

کف دستم پرپر می زند

رنگ از رخسارش می پرد

لاشه می شود بی جان

دل باج می دهد

"دوستت دارم" تا به تو می رسد

بی جلوه و جلال می شود

بی شور و حال می شود

بی پر و بال می شود

"دوستت دارم" واژه ای تکراری ست

که بار احساس مرا حمل نمی کند 

واژه ها در ذهنم می رقصند

زیر زبانم می چرخند

و آه...

باز تو در برابرم برهنه می مانی

سبز آبی کبود من!

قد و قواره ی تو

همین نگاه را دارم

بگذار با چشم هام بگویم

نارنجی!

چه قشنگ به دلم می نشینی!

 

می سوزد...

آه کز تاب دل سوخته , جان می سوزد
ز آتش دل چه بگویم که زبان می سوزد

یا رب این رخنه ی دوزخ به رخ ما که گشود؟
که زمین در تب و تاب است و زمان می سوزد

دود برخاست ازین تیر که در سینه نشست
مکن ای دوست که آن دست و کمان می سوزد

مگر این دشت شقایق دل خونین من است
که چنین در غم آن سرو روان می سوزد

آتشی در دلم انداخت و عالم بو برد
خام پنداشت که این عود نهان می سوزد

لذت عشق و وفا بین که سپند دل من
بر سر آتش غم رقص کنان می سوزد

گریه ی ابر بهارش چه مدد خواهد کرد؟
دل سرگشته که چون برگ خزان می سوزد

سایه خاموش کزین جان پر آتش که مراست
آه را گر بدهم راه جهان می سوزد

ناگفته ها


در بیابانی دور که نروید جز خار

که نتوفد جز باد

که نخیزد جز مرگ

که نجنبد نفسی از نفسی

خفته در خاک کسی زیر یک سنگ کبود

 در دل خاک سیاه میدرخشد دو نگاه

که بناکامی ازین محنت گاه

 کرده افسانه هستی کوتاه

 باز می خندد مهر باز می تابد ماه

 باز هم قافله سالار وجود

 سوی صحرای عدم پوید راه

با دلی خسته و غمگین  همه سال